درنهفتهترین باغها دستم میوه چید و اینک شاخهی نزدیک از سر انگشتم پروا مکن بیتابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است درخشش میوه! درخشانتر. وسوسهی چیدن در فراموشی دستم پوسید دورترین آب ریزش خود را به راهم فشاند پنهانترین سنگ سایهاش را به پایم ریخت و من شاخهی نزدیک از آب گذشتم، از سایه به در رفتم، رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب آشیان شکستم و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو ماندهام خم شو، شاخهی نزدیک!