وزنهانگاه سیاه خویشمیسراید مرغِ مرگاندیش:- «چهرهپرداز سحر مردهست!چشمهی خورشید افسردهست!»
میدواند در رگ شبخونِ سرد این فریبِ شوم.وز نهفتِ پردهی شب،دختر خورشیدهمچنان آهسته میبافددامن رقاصهی صبح طلایی را...